نقل خبر کردن. خبری را بدیگری رسانیدن. خبری بدیگری گفتن، حدیث گفتن. نقل خبر (خبر به اصطلاح اصولیین) کردن. علم حدیث تعلیم دادن. اخبار و احادیث برای مردمان بیان کردن
نقل خبر کردن. خبری را بدیگری رسانیدن. خبری بدیگری گفتن، حدیث گفتن. نقل خبر (خبر به اصطلاح اصولیین) کردن. علم حدیث تعلیم دادن. اخبار و احادیث برای مردمان بیان کردن
عبرت گرفتن. برحذر شدن. احتیاط کردن: ز چشم خلق فتادم هنوز و ممکن نیست که چشم خلق من از عاشقی حذر گیرد. سعدی. پایم از قوت رفتار فرو خواهد رفت خنک آنکس که حذر گیرد و نیکو برود. سعدی
عبرت گرفتن. برحذر شدن. احتیاط کردن: ز چشم خلق فتادم هنوز و ممکن نیست که چشم خلق من از عاشقی حذر گیرد. سعدی. پایم از قوت رفتار فرو خواهد رفت خنک آنکس که حذر گیرد و نیکو برود. سعدی
بدی کسی را گفتن. هجو کردن. دشنام گفتن. (ناظم الاطباء). ایراد گرفتن. بدی و زشتی کسی بازگفتن. معایب برشمردن: چون شراب نیرو کرد... بلکاتکین را مخنث خواندندی... هرکسی را عیبی و سقطی گفتندی. (تاریخ بیهقی ص 220). گرم عیب گوید بداندیش من بیا گو ببر نسخه از پیش من. سعدی. جز اینقدر نتوان گفت بر جمال تو عیب که مهربانی از آن طبع و خو نمی آید. سعدی. کس عیب نیارد گفت آن را که تو بپسندی کس رد نتواند کرد آن را که تو بگزینی. سعدی. عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگو نفی حکمت مکن ازبهر دل عامی چند. حافظ. با محتسبم عیب مگوئید که اونیز پیوسته چو من در طلب عیش مدام است. حافظ. عیب تو خواهی نگوید خصم عیب او مگو با خموشی می توان خاموش کردن کوه را. واعظ قزوینی
بدی کسی را گفتن. هجو کردن. دشنام گفتن. (ناظم الاطباء). ایراد گرفتن. بدی و زشتی کسی بازگفتن. معایب برشمردن: چون شراب نیرو کرد... بلکاتکین را مخنث خواندندی... هرکسی را عیبی و سقطی گفتندی. (تاریخ بیهقی ص 220). گرم عیب گوید بداندیش من بیا گو ببر نسخه از پیش من. سعدی. جز اینقدر نتوان گفت بر جمال تو عیب که مهربانی از آن طبع و خو نمی آید. سعدی. کس عیب نیارد گفت آن را که تو بِپْسندی کس رد نتواند کرد آن را که تو بگزینی. سعدی. عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگو نفی حکمت مکن ازبهر دل عامی چند. حافظ. با محتسبم عیب مگوئید که اونیز پیوسته چو من در طلب عیش مدام است. حافظ. عیب تو خواهی نگوید خصم عیب او مگو با خموشی می توان خاموش کردن کوه را. واعظ قزوینی
سپاس و ثنا گفتن. تشکر کردن: گر بازرفتنم سوی تبریز اجازتست شکر که گویم از کرم پاشاه ری. خاقانی. شکر انعام پادشا گفتن نتوان کآن ورای غایتهاست. خاقانی. سلیمی که یک چند نالان نخفت خداوند را شکر صحت نگفت. (بوستان). جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال. سعدی. گر به هر مویی زبانی باشدت شکر یک نعمت نگویی از هزار. سعدی. وه که گر من بازبینم روی یار خویش را تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را. سعدی. خدای را به تو فضلی که در جهان داده کدام شکر توان گفت در مقابل آن. سعدی. چه شکر گویمت ای باد بامداد وصال که بوستان امیدم بخواست پژمردن. سعدی. شکر ایزد بر آن همی گویم که درین فترت و تقلب کار. ابن یمین. منم که دیده به دیدار دوست کردم باز چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز. حافظ. و رجوع به شکرگو و شکرگزار شود
سپاس و ثنا گفتن. تشکر کردن: گر بازرفتنم سوی تبریز اجازتست شکر که گویم از کرم پاشاه ری. خاقانی. شکر انعام پادشا گفتن نتوان کآن ورای غایتهاست. خاقانی. سلیمی که یک چند نالان نخفت خداوند را شکر صحت نگفت. (بوستان). جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال. سعدی. گر به هر مویی زبانی باشدت شکر یک نعمت نگویی از هزار. سعدی. وه که گر من بازبینم روی یار خویش را تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را. سعدی. خدای را به تو فضلی که در جهان داده کدام شکر توان گفت در مقابل آن. سعدی. چه شکر گویمت ای باد بامداد وصال که بوستان امیدم بخواست پژمردن. سعدی. شکر ایزد بر آن همی گویم که درین فترت و تقلب کار. ابن یمین. منم که دیده به دیدار دوست کردم باز چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز. حافظ. و رجوع به شکرگو و شکرگزار شود
سلام کردن. (ناظم الاطباء). به معنی مصدر عشق زدن است. (از آنندراج). رجوع به عشق و عشق زدن شود: ز من عشقی بگو دیوانگان عشق راوحشی که من زنجیر کردم پاره از دارالشفا رفتم. وحشی (از آنندراج). به بوستان تو عشقی بلند میگویم چو شبنم از گل رویت نبود میشویم. صائب (از آنندراج). شدم پائین نافش گام چندی حیا را گفته ام عشقی بلندی. حکیم زلالی (در تعریف دختر زال، از آنندراج)
سلام کردن. (ناظم الاطباء). به معنی مصدر عشق زدن است. (از آنندراج). رجوع به عشق و عشق زدن شود: ز من عشقی بگو دیوانگان عشق راوحشی که من زنجیر کردم پاره از دارالشفا رفتم. وحشی (از آنندراج). به بوستان تو عشقی بلند میگویم چو شبنم از گل رویت نبود میشویم. صائب (از آنندراج). شدم پائین نافش گام چندی حیا را گفته ام عشقی بلندی. حکیم زلالی (در تعریف دختر زال، از آنندراج)
شدو. (تاج المصادر بیهقی). قرض. (تاج المصادر بیهقی). الهام. انشاد. سرودن شعر. گفتن شعر. (یادداشت مؤلف). مقص. (منتهی الارب). اشعار. (منتهی الارب). شعر. شعر. (منتهی الارب) : مگوی شعر پس ار چاره نیست از گفتن بگوی تخم نکو کار و رسم بد بردار. بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی). روزگاری کآن حکیمان سخنگویان بدند کرد هر یک را به شعر نغز گفتن اشتهی. منوچهری. خواجه بوسهل زوزنی دوات و کاغذ خواست و بیتی چند شعرگفت. (تاریخ بیهقی). شعر گفتن به عذر سیم و شکر مختصر عذرخواه مختصر است. خاقانی. ، مدح کردن به شعر. ستایش کردن به شعر: عاقبت کار آدمی مرگ است اگر امروز اجل رسیده است کس باز نتواند داشت که بر دار کشند یا جز دار که بزرگتر از حسین علی نیم. این خواجه (بوسهل زوزنی) که مرا (حسنک را) این میگوید مرا شعر گفته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181). یک چند به زرق شعر گفتن بر شعر سیاه و چشم ازرق. ناصرخسرو
شدو. (تاج المصادر بیهقی). قرض. (تاج المصادر بیهقی). الهام. انشاد. سرودن شعر. گفتن شعر. (یادداشت مؤلف). مقص. (منتهی الارب). اِشعار. (منتهی الارب). شَعْر. شِعْر. (منتهی الارب) : مگوی شعر پس ار چاره نیست از گفتن بگوی تخم نکو کار و رسم بد بردار. بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی). روزگاری کآن حکیمان سخنگویان بدند کرد هر یک را به شعر نغز گفتن اشتهی. منوچهری. خواجه بوسهل زوزنی دوات و کاغذ خواست و بیتی چند شعرگفت. (تاریخ بیهقی). شعر گفتن به عذر سیم و شکر مختصر عذرخواه مختصر است. خاقانی. ، مدح کردن به شعر. ستایش کردن به شعر: عاقبت کار آدمی مرگ است اگر امروز اجل رسیده است کس باز نتواند داشت که بر دار کشند یا جز دار که بزرگتر از حسین علی نیم. این خواجه (بوسهل زوزنی) که مرا (حسنک را) این میگوید مرا شعر گفته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181). یک چند به زرق شعر گفتن بر شعر سیاه و چشم ازرق. ناصرخسرو